آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

سی و سه ماهگی آرش جون

دیشب میخواستیم بخوابیم به شما گفتم که میخوای بری تو تختت بخوابی تو هم استقبال کردی و رفتی تو تختت خوابیدی مامانی چند روزه که همش میگی ماشین بزرگ میخوام منم بهت گفتم اگه 5 شب تو تخت خودت بخوابی بابا امیر برات ماشین بزرگ میخره , ظهر رفتی تو تختت خوابیدی و بعد بیدار شدی تا دیدی بابا امیر نیست گفتی بابایی رفته ماشین بزرگ بخره, گفتم نه 5 شب بخواب بعد حالا منتظر خرید ماشین هستی ...
19 مهر 1392

سی و سه ماهگی آرش جون

عزیز مامان این ماه، خیلی اتفاق مهمی برای شما افتاد و اون رفتن پسر کوچولوی ما به مهد کودک بود مامانی از چند وقت قبل دنبال یه مهد خوب بود که وقتی شما رو گذاشتم نخوام هر روز جابجات کنم و شما اذیت بشی , بعد از کلی تحقیق و پرسجو و رفتن به مهد های مختلف در نهایت مهد کودک بهار تو خیابان سجاد را برای شما انتخاب کردم , یکی از دلایلم این بود که مسئول مهد تحصیل کرده انگلیس بود و به روش مونته سوری با بچه ها کار میکردن و آموزش زبان انگلیسی همراه با بازی دارن , اصلا چیزی به اسم کلاس زبان ندارن و هر چیزی رو که به شما میگن به هر دو زبان میگن در کل من که از این مهد خیلی راضی هستم و شما هم از روز اول اصلا گریه نکردی یه وقتهایی دلت میخواد منم پیشت باش...
19 مهر 1392

سی و دو ماهگی آرشی

از حال و هوای دو سال و هفت ماهگیت بخوام بگم حرف زیاده, خیلی شیطون شدی و یکم هم حرف گوش نکن این سری که رفتیم تهران تا رسیدیم شما اسهال شدی و همش درگیر دکتر رفتن و سونوگرافی (چون دکتر گفت شاید رفلاکس داشته باشی که نداشتی خدا رو شکر) و یه سری آزمایش داد که شما یکم کمبود آهن داشتی که دکتر بهت دارو داد بعدم عروسی دوست بابایی, عمو صادق بود ما هم شما رو گذاشتیم خونه عزیز و رفتیم, خیلی به ما خوش گذشت به به حالا از شیطنت ها بگم وقتی بهت میگیم کاری رو نکن یه جوری کارت رو توجیح میکنی , میگی مامان بزار ببینم چی میشه از خواب هم که بیدار میشی میای به بابات میگی بابایی برنامه امروزمون چی؟؟ میای دم آشپزخونه و به من میگی مامانی میشه ...
19 شهريور 1392
1